مهمونی بودیم !
فضای خونه برام ناشناس بود اما بیشتر شبیه تصویرهایی که از بچگیم توی ذهنم نقش بسته بود ، بود.
میدونستم که خونه ی خودمون نیستم !
شب بود .
همه خواب بودن و من به وقت بی خوابی رفتم توی آشپزخونه تا مسواک بزنم ! آخه عادت دارم همیشه توی ظرف شویی مسواک میزنم .
یکی از گلای مورد علاقمم اونجا بود . کنار ظرف شویی .
همه چی سیاه و سفید بود ! حتی گلم رنگ نداشت اما آشپز خونه سفید بود . پر از نور سفید .
موقع مسواک زدن ، گیاه زیبام که ساقه های بلندی داره مثل ی گربه که خودشو میچسبونه بهت و لوس میکنه خودشو برات برگای بزرگ و پهنشو آورد توی صورتم !
داشتم مسواک میزدم اما برگ های گیاهم اومده بود توی صورتم و نمیذاشت کارمو بکنم
کم کم برگها دور گردنم پیچیده شد .
به خودم که اومدم ساقه های گیاه شده بودن طناب دور گردنم و سعی داشتن منو خفه کنند !!!!
لحظه های آخرم بود و چشمام داشت سیاهی میرفت .
که بالاخره موفق شدم گیاه رو از خودم جدا کنم
اما همون لحظه ساقه ی گیاه شکسته شد
وقتی ساقه شکست و از گردنم جدا شد همون موقع برگ جدیدی سبز شد !و برگ قبلی ازش جدا شد.
از خواب که پریدم گیج و منگ بودم .
همون موقع سرفه هایی خشک کردم و نگران از خوابی که دیدم و سرفه هایی که کردم دوباره به خواب رفتم .
نمیدونم تعبیرش چی میتونه باشه اما خواب جالبی بود برام !
خواهرم میگه بعضی خوابا به مرور زمان تعبیر میشه ! واقعا دلم میخواد ببینم این خوابم قراره چطوری تعبیر بشه توی این دنیا .
درباره این سایت