دیروز خواهری اومد خونمون ، دلش پر بود از همه جا و میدونستم وقتی برسه قراره سیل خونمون و ببره :( خونه رو آماده برای مهمون داری کردم و منتظرش نشستم .

داشتم فکر میکردم چیکار کنم که فکرشو از غصه هاش دور کنم که رسید .

گرم صحبت و چای و شیرینی بودیم که به خودم اومدم دیدم مدت ها از زمانی که اومده میگذره و تونستم با مسائل روز خاورمیانه و آمریکا و کره شمالی و جنوبی و خلاصه اطلاعاتی که راجبه بیشتر کشورهای مطرح دنیا به دست اوردم سرشو گرم کنم . 

و این خیلی جالبه که مشکلاتی که توی جامعه هست و همه ی افراد و درگیر کرده میتونه آدم از مشکلات خودش هر چند بزرگ دور کنه .

شام پاستا میگو با سس آلفردو درست کردم و در عرض نیم ساعت آشپزخونه تبدیل شد به حجم انبوهی از ظرف . چی میشد این ظرفا خودشون شسته میشدن ؟

بعد از شام فیلم 50 طیف خاکستری رو دیدیم و خب خیلی خاک بر سری بود اصلا توصیه اش نمیکنم .

و بعد شد امروز .

صبحانه خوردیم و انیمیشن فوق العاده ی آواز دریا رو دیدیم . چقدر دوسش  داشتم این انیمیشن و ، چقدر زیاد .

چستر مشغول درس خوندن بود که صدام کرد و گفت چشام درد گرفته ، از اونجایی که چند شبم هست میگه سر درد داره بهش گفتم که نظرت راجبه عینک چیه ؟ و حدود دوساعت بعدش در حال پوشیدن عینکای مختلف و امتحان فریم های متنوع داشتم قربون صدقه اش میرفتم . راستش عینک گرد فوق العاده بهش میاد . وقتی نگاهش میکردم یاد انیشتین می افتادم . هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی چستر عینکی بشه و حتی عینکی باشه که بهش بیاد . چون اصولا عینک به همه ی آدما نمیاد .

خلاصه که ی فریم طوسی بسیار زیبا خریدیم . انقدر قشنگ و جذاب میشه با اون عینک که من اصلا مردم براش .

البته بگم که چند وقت پیش رفته بود چشم پزشکی و گفته بودن که چشاش خیلی کم ضعیفه ولی چون نمره اش کم بود فکر نمیکردیم خیلی عینک لازم باشه که امروز فکر کردیم شاید علت سردردای چند روزاش بخاطر مطالعه ی زیادش باشه و بهتر باشه که از عینک استفاده کنه .

ساعت حدودای 5 بود که خونه ی مامانم اینا مشغول دیدن فیلم تختی بودیم . خیلی فیلم خوبی بود و خیلی دوسش دارم . حس خوبی بهم داد تماشای فیلمش .

بعد از فیلم به طور سر بسته مسئله ی مهاجرتمون و اعلام کردم و با غیر قابل پیش بینی ترین واکنش ممکن روبه رو شدم !

آنقدر سرد و خشک بود که یه آن قلبم شکست . بغض راه گلومو بست و اگه خودمو مشغول تهیه شام نمیکردم حتی اشکام سرآزیر میشدن .

به خواهرم گفتم خودتون و آماده کنید . گفت ما برای چی ؟ تو میخوای بری تو باید خودتو آماده کنی از ما دور بشی . گفتم خب بالاخره دلتون تنگ میشه من همش اینجام و قراره دیگه نباشم . گفت تو دلت بیشتر تنگ میشه تا ما ، ما اینجا همه پیش همیم و این تویی که میخوای تنها بشی  .

یه جوری حق به جانب و بدون احساس حرف میزد که انگار من موظفم که تا ابد پیش خانوادم باشم و اگه قراره برم از پیششون پس دارم از وظیفه ام تخدی میکنم .

حتی ذره ای شور و شوق برای پیشرفتی که در انتظار زندگیمونه توی چشاش مشاهده نکردم . حتی یه ذره ذوق که وای چقدر خوب .

چستر چند وقت پیش این پیش بینی رو کرده بود . گفته بود که خانواده ات واکنش چندان خوبی نشون نخواهند داد از شنیدن این خبر . اما خب من حتی فکرشم نمیکردم با همچین واکنشی رو به رو بشم . تازه این خواهرم میشه گفت روشن فکر ترین و فکر باز ترین عضو از خانوادمه . و واقعا رفتار بقیه دیگه برام خیلی غیر قابل پیش بینی خواهد بود .

قرار بود وقتی ویزامون آماده شد به خانوادم بگم . اما با خودم فکر میکردم بخاطر وابستگی که به من دارن حتما خیلی ناراحت خواهند شد و بهتره که زودتر بهشون بگم . اما امروز واقعا ناامید شدم . خیلی هم ناامید شدم .

همیشه آرزوم بود که خانواده ای داشته باشم که برای پیشرفت کردنم تلاش کنن و از اتفاقای خوبی که برام می افته خوشحال و مفتخر باشن . اما امشب مطمئن شدم که اصلا پیشرفت من براشون مهم نیست . همونطوری که خودشون سالهاست پیشرفتی نکردن و توی زندگیشون درجا زدن . انگار دید دیگه ای نسبت به این زندگی ندارن و این خیلی غم انگیزه .

خلاصه که خیلی غمگینم امشب و جز اینکه اینجا بنویسم کسی و ندارم تا براش حرف بزنم . البته با چستر صحبت کردم و چستر سعی کرد دلداریم بده . اما خب بعضی دردا بعضی بغضا دردای گذشته و بغضای گذشتتم به یادت میاره و اونوقته که دیگه  دلداری دادن چنان مفید واقع نخواهد شد .

شبتون بخیر


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پرواز مرغابی لعنتی ترین حوالی The son of the honest and the nobles will come Sarah David Matt دانلود رمان حليم پزي